یلدا گذشت و باز سرم بی کُلاست

به آسمون خیره ام و سر ؛ هواست

طعنه بزن بر دل ِ غمگین ولی

گوش دل و گوش ِ سر از هم سواست

توی خوشی غرقی و غافل زمن  

مونس ِ روز و شب من هم خداست

فکر میکنی خیلی شدی بادکنک؟

دوده که از شعله همیشه هواست !

میگذره دنیا کم و بیش آخرش

حساب دل شکن ز عاشق جداست

 

حبیب اوجاری

1398.10.1

 


 

سفر کردی که از عشقم جدا شی؟

دلت میخواست که یادم هم نباشی

چقدر چون سایه دنبالت دویدم

بجز چشمای تو چیزی ندیدم

چه دل سنگی ! نکن دوری تو از من

که دلتنگی ؛ منو میگیره از من

همی گویی که می آیم ؛ ولی کِی ؟؟

تو مولودی ز گرما و من ؛ از دی

نزار اینطور بشه ایام  ِ ما طی

بمیرم گر ز دوری از تو ای یار

شود مرگم به روی شونه ات بار

 

حبیب اوجاری

1398.9.24

 


 

کاشکی یه جاروی پرنده داشتم

بسوی تو اسبی دونده داشتم

کاشکی برای زلف ناز  و زیبات

مثل سحر ، بادی دمنده داشتم

دشمن اگر تیری زده به قلبم

گالن گالن خون ِ جهنده داشتم

عمر همه شد توی قفس طی ولی

کاش ته ِ عمر بختی رهنده داشتم

 

حبیب اوجاری

1398.8.2

 



وقتی توو یه قل دو قل ؛ سنگای بازی میشکنه

یه جوری زل میزنی انگاری تقصیر منه

پا میشی قهر میکنی بیرون میری از توو بازی

تا باهات حرف میزنم شونتو بالا میندازی

سنگا شاید بتونن فاصله مونو کم کنن

نمی خوام خراب بشه ؛ پل میون تو و من

نمی خوام مثل دلم بشکنم و دوباره باز

بمونم با غم تو ، توو شبای دور و دراز

همیشه وقت عروس بردن من که میرسه

یه دفعه خسته میشی بهم میگی بازی بسه

تو میدونی ؛ توو دلم نیت ِ بردن ندارم

حتی وقتی بیشتر از نوبت تو؛  بار میارم

یه بهونست بازیمون تا بشینم کنار تو

تا دوباره ببری این دل پاک باخته رو تو

اما حیف ! که تو فقط شکستنو خوب بلدی

تا ته بازی ؛ غریبه موندنو خوب بلدی.
 

حبیب اوجاری

1393.7.14

 


 


 

وقتی نمیرسی به هیچ آرزو

وقتی باهر خاطره شی زیر و رو

وقتی توو پاییزی ، گلات پرپره

زیر پاهاتن همه ، بی رنگ و بو

یه کفترم میتونه جرات کنه

با نوک بگیره تو رو از تار ِ مو

وقتی که شادی ، انگاری حسودا

چشم ندارن ببیننت یه لحظه

اما تا غصه ها میان سراغت

میان میشینن همگی روبرو

وقتی زمین و آسمون ضدِتن

سنگ میخوره بهِت ز هر سمت و سو

امیدا کم ، درد دلا زیاده

حوصله نیست تا که بگم مو به مو

یه عمر شدم سنگ صبور همه

زجر کشیدم ، رنجها دیدم یک تنه

یه روز به حرفم میرسی که دیره

فاصله داریم ما دوتا ، کو به کو

فقط الهی نبینه روز خوش

شهد ِ شیرینش بشه هی تلخ و ترش

اونکه نبود لایق ِ حتی یه فحش

نمک حروم ، آدم بی چشم و رو

.

حبیب اوجاری


۱۳۹۸.۶.۲۸

 



بی بی ِ من بودی ،‌ ولی دل شکن

پسته ی خندون ،‌ ولی دندون شکن

خنده و ناز و عشوه هات مال او

اخمای ابروت واسه من ،‌ پرشکن

قند لبات ؛ قسمت این و اون بود

تیر نگاهت ، واسه من ،‌ مه شکن

یه گونی عیب بودی ولی چو ترمه

بزک می کردی ، پُره چین و شکن

با صد ادا و ناز ، تو حرف می زدی

زوزه کشیدی واسه من ، از دهن

هزار تا کار زشت توو پستو کردی

حالا میای، بمن میگی بد دهن؟؟

بازم میری ،‌ گول میزنی دلها رو

حنات نداره دیگه ، رنگی به من


حبیب اوجاری


1398.6.18

 


سال دیگه که گل دادن درختا نو می کنیم تن هامونو با رختا میریم با هم دامن صحرا و دشت بازم می خندیم به روزای سختا صدتا گره به مکر دشمن زدیم تا پیدا شه دوباره شانس و بختا ما که نشد خم قدمون با ستم ! فقط دوید تو چشما خون ِ ا شعر بهاری خصلتش همینه که قافیه تنگ بشه گاهی وختا حبیب اوجاری ۱۳۹۹.۱.۱۳
یلدا گذشت و باز سرم بی کُلاست به آسمون خیره ام و سر ؛ هواست طعنه بزن بر دل ِ غمگین ولی گوش دل و گوش ِ سر از هم سواست توی خوشی غرقی و غافل زمن مونس ِ روز و شب من هم خداست فکر میکنی خیلی شدی بادکنک؟ دوده که از شعله همیشه هواست ! میگذره دنیا کم و بیش آخرش حساب دل شکن ز عاشق جداست حبیب اوجاری 1398.10.1
سفر کردی که از عشقم جدا شی؟ دلت میخواست که یادم هم نباشی چقدر چون سایه دنبالت دویدم بجز چشمای تو چیزی ندیدم چه دل سنگی ! نکن دوری تو از من که دلتنگی ؛ منو میگیره از من همی گویی که می آیم ؛ ولی کِی ؟؟ تو مولودی ز گرما و من ؛ از دی نزار اینطور بشه ایام ِ ما طی بمیرم گر ز دوری از تو ای یار شود مرگم به روی شونه ات بار حبیب اوجاری 1398.9.24
کاشکی یه جاروی پرنده داشتم بسوی تو اسبی دونده داشتم کاشکی برای زلف ناز و زیبات مثل سحر ، بادی دمنده داشتم دشمن اگر تیری زده به قلبم گالن گالن خون ِ جهنده داشتم عمر همه شد توی قفس طی ولی کاش ته ِ عمر بختی رهنده داشتم حبیب اوجاری 1398.8.2
ز خوابت گشته بودم دی چو بیدار به دنیایم ؛ سرم میخورد به دیوار چه خوابی بود ؛ عجب رویا و ماهی همه غرق تمنا ؛ دل ؛ به دیدار شدم زوارت و ابر ِ دو چشمم چنان بارش گرفت ؛ غمگین و بسیار به روی لطف دستم را گرفتی : که تا من زنده ام ؛ هستم تو را یار . . حبیب اوجاری 1399.9.12
یادته گفتی یه گوشه ی دلت بشون منو ؟ با خودت ببر بیار ؛ اما نده نشون منو ؟ از یه گوشه ی دلم ریشه زدی تا همه جون تو شدی مثل طنابی ؛ که فقط کشوند منو آتشم زد غم دوریت و هنوز روو آتیشم کاش که بودی و میدیدی ؛ این حرارت تنو گفتی محکم بمونم تا که دوباره تو بیای نازنینم جای خالیت ؛ خم نموده آهنو از خدا همش فرشته خواسته بودم که بیاد خدا هم از آسمون برام فرستاد اون زنو توی آغوش تو بود که من بهشتمو دیدم من فدای اون بهشت و ؛ باغ زیبای تنو حرف من اگه کمی بالا و پایین
خداحافظ ای خانه ی مادری خداحافظ ای تاج هر سروری خداحافظ ای نرده های بلند خداحافظ ای شاخه های کمند خداحافظ ای توت خود کاشته خداحافظ ای تاک افراشته خداحافظت شاخ نارنج من الهی نبینی تو این رنج من خداحافظ ای قیصر و تاکورم خداحافظ ای خواهر دلخورم خداحافظ ای باغ گل پرورم خداحافظ ای گلشن آخرم خدایا خوشم ! زانکه می بینی ام بد و خوب من ؛ جمله می چینی ام ندارم به جز لطف تو رهگشا مدد کن نمانم گدا با صفا . حبیب اوجاری 1401.2.30
. خیلی سخته یه عمر برای شادی بچه هات حتی شده با دلی پر خون بزنی و برقصی شادی بکنی که دنیای کودکیشون غمگین نباشه اما اونا تا بزرگ بشن ساز مخالف با تو رو کوک کنن و بجای شاد کردن دل پیر تو تتمه ی دلبستگیت به زندگی و دنیا رو ازت بگیرن و با بدترین شکل ممکن تنهات بزارن و برن پی هوا و هوس های خودشون راستی کی گفته که آلزایمر فقط مختص افراد سن بالاست؟ یعنی رضایت من برای عاقبت به خیری و زندگی خوب اونها هیچ نقشی نداره و نخواهد داشت ؟؟؟ بقول حسین پناهی مرحوم: اون همه
دیگه عشقو گدایی نمی کنم طفل دل رو فدایی نمی کنم دیگه از بهر یه لبخند ِ شیرین خودمو دلقک کس نمی کنم دیگه حتی سر ِ راش نمیشینم خودمو چو دایناسور نمی کنم گر چه از دوری دلم تب میکنه ولی دست بوس ِ طبیب نمیکنم دیگه اشکام به چشات راه نمیدن میریزم اونو ؛ صدات نمی کنم دیگه با هر زخم ِ تازه ی دلم سرمو به آسمون نمی کنم وقتی هیچکس قدر ِ دل نمیدونه اونو از خونه برون نمی کنم دیگه شبها شعر نمی نویسم برات حتی آهنگی برات نمی خونم .
. اون که قلم داد و برات نوشتم با تو میسازه ؛ همه سرنوشتم معنی شعرامو همه میدونی گرچه غلط یا خط بد نوشتم نه ساکن مسجد و نه کلیسا خدا از اول بوده توو سرشتم کافیه باشی و باهام بمونی تا باورم شه که توی بهشتم . حبیب اوجاری 1402.4.17
خاطره ای لطیف از سخنان خادم امام رضا + دلنوشته ای از من خادم روضه رضوان می گفت: دختر بچه شفا گرفته بود. با تب و تاب ازش سوال کردم چه دیدی و چه شنیدی؟ دخترک با آرامشی خاص گفت هیچ. فقط پدرم را خبر کنید پدر دخترک که رسید؛ طفل به گریه و هق هق افتاد: بابا ؛ امام رضا گفت «به بابات بگو دیگه به خواهرم چیزی نگه» پدر که از شفای کودکش بی قرار بود با شنیدن این جمله اختیار از کف داد نفسش که از بغض سنگین برگشت به خادم گفت: دخیل که بستم به امام رضا گفتم: می خوای دخترمو
بیا بد بینی و غم بی خیالش ! که کی با قصد می رنجونه یارش؟؟ یکی میگه سه ؛ اون یک دیده چارو و این برحسب باور گشته حالش تو میدونی تموم ِ سرگذشتم چه بودم در قدیم ؛ اکنون چه هستم ز تنهایی و با یاد گذشته کنون تنها ؛ کنار تو نشستم بمیرم گر بخواهم رنج یارم اگر چه گل نی ام ؛ نیستم چو خارم نمیخواهم دلی رنجیده باشد ز حرفی یا ز رفتاری که دارم تو که در جای خود ؛ بس پر بهایی به قاب خالی من چون طلایی کمی دیر امدم ؛ رفتی تو اکنون ولی هستم به یادت ؛ هر کجایی خلاصه کل این

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

interior-design14 ترنجان | فروشگاه اینترنتی آرایشی بهداشتی مد و زیبایی مجید خبرگزار ارزان سرا Digix | DGX Skylar3r7 sitio seoAmooz